خداوند در آخر آیه 36 سوره نساء میفرماید که دو گروه مختال و فخور را دوست نمیدارد و در آیات بعد آنان را معرفی مینماید. ... إِنَّ اللهَ لاَ یُحِبُّ مَن کَانَ مُخْتَالاً فَخُورًا * خداوند کسانی را که خیال پرداز و فخرفروش میباشند را دوست نمیدارد. الَّذِینَ یَبْخَلُونَ وَ یَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ وَ یَکْتُمُونَ مَا آتَاهُمُ اللهُ مِن فَضْلِهِ وَ أَعْتَدْنَا لِلْکَافِرِینَ عَذَابًا مُّهِینًا * آنان که بخل میورزند و مردم را به بخل وامیدارند و مالی را که خدا به آنها داده است پنهان میکنند و ما برای کافران عذابی خوارکننده مهیا ساختهایم. وَالَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ رِئَـاء النَّاسِ وَلاَ یُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَلاَ بِالْیَوْمِ الآخِرِ وَ مَن یَکُنِ الشَّیْطَانُ لَهُ قَرِینًا فَسَاء قِرِینًا * و نیز کسانی را که اموال خویش برای خودنمایی انفاق میکنند و به خدا، و روز قیامت ایمان نمیآورند و هر که شیطان، قرین او باشد؛ قرینی بد دارد .(نساء/ 38،37،36) "مختال" به معنای کسی است که دستخوش خیالات خود شده، و خیالش او را در نظر خودش شخصی بسیار بزرگ جلوه داده، در نتیجه دچار کبر گشته، و از راه درست گمراه شده است. اسب را هم اگر خیل میخوانند برای همین است که در راه رفتنش تبختر میکند.(یعنی با ناز و غرور راه میرود) "فخور" به معنای کسی است که زیاد افتخار میکند، و این دو صفت یعنی اختیال – خیالزدگی - و کثرت فخر از لوازم علاقمندی به مال و جاه، و افراط در حبّ آن دو است، و اگر فرموده: خدا مختال و فخور را دوست نمیدارد، برای همین است که این دو گروه، خدا را دوست نمیدارند، زیرا قلبشان وابسته به غیر او است، و اگر خدای تعالی فرموده: "آنهایی که بخل میورزند ..."، "و آنهایی که اموال خود را به داعی خودنمایی انفاق میکنند..." و با این تفسیر روشن میسازد که دو طایفه مذکور در معرض آن دو صفت نامبردهاند - یعنی صفت خیلاء و فخر - ، طایفه اول که بخل میورزد دلش متعلق به مال است، و طایفه دوم دلش متعلق به جاه است. هر چند که بین جاه و مال تا اندازهای ملازمه و همراهی هست. در این آیه میفرماید: "خدای تعالی کسانی را که بخل میورزند و مردم را به بخل ورزیدن تشویق میکنند، و چه و چه میکنند، دوست نمیدارد." خداوند این دو صفت یعنی اختیال و فخر را سبب و مقدمه برای انجام کارهای دیگر میداند که در آیات بعد میفرماید. وقتی این دو صفت، حاکم بر دلهای افراد شد، دیگر خدا را دوست نمیدارند و علت دوست نداشتن خدا هم همین دو صفت است. الذین یبخلون و یامرون الناس بالبخل ... در این جمله منظور این نیست که فقط با زبان به مردم میگویند بخل بورزید، بلکه با اعمال خود مردم را به بخل وادار میسازند، حال چه با زبان دعوت بکنند، و یا سکوت نمایند، چون این طایفه همواره دارای ثروت و اموالند، و طبیعتا مردم به کاخ و زندگی آنها تقرب میجویند، و از دیدن زرق و برق زندگی آنها حالت خضوع و دلدادگی پیدا میکنند، چون طمع طبیعت بشر است. پس عمل افراد بخیل خود دعوت کننده مردم به بخل است، به بخل امر میکند، و از انفاق منع مینماید، و مثل این است که با زبان امر و منع کنند. و اما این که فرمود: "آنچه خدا از فضل خود به ایشان داده را کتمان میکنند" از این بابت است که افراد بخیل وقتی به مواردی که جای انفاق است برمیخورند تظاهر به فقر میکنند چون از درخواست مردم و طلب کمکشان سخت ناراحت میشوند، و از سوی دیگر میترسند اگر از دادن مال، خودداری کنند، مردم خونشان را بریزند، و یا آرامش زندگیشان را سلب کنند، برای این که مردم متوجه ثروت و اموال آنان نشوند، لباس پاره میپوشند، و غذای نامطلوب میخورند. و مراد از کلمه "کافرین"، معنای لغوی آن است، که همان پوشاندن است. چون افراد بخیل نعمتی را که خدا به آنان داده، میپوشانند. معنای معروف کفر - بیدینی - نیز از همین معنای لغوی گرفته شده، چون کفار حق را میپوشانند. در آیه دیگر میفرماید: اگر آن افراد انفاق میکنند به منظور خودنمایی به مردم این کار را میکنند و در این آیه شریفه دلالت بر این معنا است که ریا در انفاق - و یا در هر کاری دیگر - شرک به خدا است، و ریاکاری کشف میکند از این که ریاکار ایمانی به خدا ندارد، زیرا اعتمادش به دیدگاه مردم، و خوشایند آنان از عمل اوست. از جهت عمل نیز شرک هست، برای این که ریاکار از عمل خود ثواب آخرت را نمیخواهد، بلکه تنها انفاق را برای سود دنیایش میخواهد. خداوند میفرماید که ریاکار که از نشانههای فرد مختال فخور است؛ همنشین شیطان است، و چه همنشین بدی است . خداوند در آیه دیگر میفرماید: خودداری کردن از انفاق در راه خدا ناشی از نداشتن ایمان به خدا و روز جزا است، و اگر انسان فکر میکند چنین ایمانی دارد، اشتباه کرده، چرا که ایمانش واقعی نیست، بلکه صرفا پوستهای ظاهری است .
در زمان علامه حلّی، یکی از مخالفان مکتب اهل بیت، کتابی در ردّ مذهب شیعه نوشته بود و در مجالس عمومی و خصوصی خویش از آن بهره میگرفت و افراد زیادی را نسبت به طریقة شیعه، بدبین و گمراه مینمود. از طرفی، کتاب را در اختیار کسی نمیگذاشت، تا مبادا به دست دانشمندان شیعه بیفتد و جوابی بر آن بنویسند و یا ایرادی وارد کنند. علامه حلّی، با آن عظمت قدر و جلال علمی، به دنبال راهی برای به دست آوردن آن کتاب، به گونهای ناشناس به مجلس درس آن مخالف میرود و برای حفظ ظاهر، خود را شاگرد او معرفی میکند و بعد از مدتی، علاقه و رابطه استاد و شاگردی را بهانه میکند و تقاضای دریافت آن کتاب را مینماید. آن شخص، در یک حالت عاطفی قرار میگیرد و چون نمیتواند دست رد بر سینه شاگرد ممتاز خود بزند، لاجرم میگوید: «من نذر کردهام که کتاب را جز یک شب به کسی واگذار نکنم.» علامه به ناچار میپذیرد و همان یک شب را غنیمت میشمرد و از همان آغاز شب، با یک دنیا شعف و خرسندی به رونویسی آن کتاب قطور میپردازد!! نظر او این بود که ابتدا هر قدر میتواند، از آن کتاب یادداشت کند و سپس در فرصتی مناسب به پاسخش اقدام نماید. اما همین که شب به نیمه رسید، چشمهای علامه سنگین میشود و او را خواب فرا میگیرد. در همین هنگام ناگاه میهمان جلیلالقدری داخل اتاق او میشود و با او هم سخن میگردد و پس از صحبتهایی میفرماید: «علامه، بسیار خسته شدهای، اکنون تو بخواب و نوشتن را به من واگذار.» علامه حلی، بیچون و چرا اطاعت میکند و به خواب عمیقی فرو میرود. وقتی از خواب بر میخیزد، از میهمان نورانیاش اثری نمیبیند و چون سراغ نوشتههایش میرود، کتاب را میبیند که به صورت تمام و کمال نوشته شده است و در پایان آن نقشی را به عنوان امضاء، چنین مشاهده میکند: «کتبه الحجة» یعنی، حجت خدا آن را نگاشت.
میرزا طاهرِ ملقب به وحید، یکى از وزراى المقتدر باللّه عباسى است او مردى شاعر، ثروتمند، صاحب فرزندان زیاد و یکى از مقربان دستگاه خلافت بود. وى با همه این اوصاف، شخص مغرور، جاه طلب و گستاخ بود. او علاوه بر، جسارت در برابر علماء و ائمه اطهار -علیهم السّلام- در مقابل قرآن نیز اظهار بى اعتنائى و عناد نموده و در هنگام تلاوت قرآن، بر آیات آن اشکال گرفته و نقض وارد مى کرد. روزى در یک مجلس عمومى، که جمع کثیرى از طبقات مختلف مردم حضور داشتند، از روى تمسخر و استهزاء اظهار داشت: خداوند در قرآن گفته وَ لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ اِلاّ فى کِتابٍ مُبینٍ انعام 59 هیچ تر و خشکى نیست، مگر اینکه در کتاب مبین و قرآن کریم بیان شده است؛ و بعد خطاب به حاضران گفت: «شما بگوئید، آیا بعنوان نمونه در قرآن مرا یاد کرده است؟ من در هیچ جاى قرآن، نام خود را نیافتم و از من یادى نشده است ». در برابر این کلام توهین آمیز، کسى را یاراى سخن گفتن نبود؛ هیچکس حرفى نزد. طلبه فاضلى که به ظاهر فقیر و ضعیف مى نمود و در آخر مجلس نشسته بود؛ وقتى این کلام را شنید، اندیشه اى مثل برق، در ذهنش خطور کرده و با توسل به عنایات خداوند بپا خاسته و گفت: «جناب وزیر! اگر اجازه بفرمائید، من پاسخ شما را بگویم.» گفت: «البته که بگو!» طلبه گفت: «بلى نام شما در قرآن هست، بلکه خداوند تبارک و تعالى، بعد از ذکر نام شما چندین آیه هم، در توصیف شما آورده است!» وحید، با کمال ناباورى و تعجب پرسید: «در کجاى قرآن!؟» طلبه با شهامت تمام و با لحنى دل انگیز و مناسب، شروع کرد به خواندن آیات قرآن: «... ذَرْنى وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحیداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُوداً وَ بَنینَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهیداً ثُمَّ یَطْمَعُ اَنْ اَزیدَ کَلاّ اِنَّهُ کانَ لاَِّیاتِنا عَنیداً سَاُرْهِقُهُ صَعُوداً اِنَّهُ فَکَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ ثُمَّ اَدْبَرَ وَاسْتَکْبَرَ فَقالَ اِنْ هذا اِلاّ سِحْرٌ یُؤْثَرُ اِنْ هذا اِلاّ قَوْلُ الْبَشَرِ سَاُصْلیهِ سَقَرَ ...» مدثر 11-26 ترجمه: اى رسول ما! مرا با کسى که لقب او وحید است و او را من آفریده ام، واگذار!- و مال فراوان و پسران آماده به خدمت، براى او قرار دادم - وسائل زندگى را از هر لحاظ براى او فراهم کردم .- باز هم طمع دارد که بر او بیفزایم .- هرگز، چنین نخواهد شد؛ چرا که او نسبت به آیات ما، دشمنى مى ورزد.- و بزودى او را مجبور مى کنم که از قُلّه عذاب، بالا رود.-او براى مبارزه با قرآن، اندیشه کرد و مطلب آماده ساخت .- مرگ بر او باد، چگونه براى مبارزه با حق مطلب را آماده کرد؟!- باز هم مرگ بر او، چگونه مطلب و نقشه شیطانى خود را آماده نمود؟!- سپس نگاهى افکند- بعد چهره درهم کشید و عجولانه دست بکار شد- سپس پشت به حق کرد و تکبر ورزید.- و سرانجام گفت : «این قرآن چیزى، جز افسون و سحرى، همچون سحرهاى پیشینیان، نیست.- این فقط، سخن انسان است نه گفتار خدا.» امّا بزودى، او را وارد دوزخ خواهم کرد. وقتى وزیر گستاخ، این آیات نورانى را از زبان آن طلبه پاکدل و متدین شنید؛ آنچنان متاثر شد که گوئى، خداوند متعال این آیات را همان ساعت، مستقیماً در شان او نازل کرد و همان ساعت خود را، در برابر عذاب دردناک الهى، احساس کرد. از همان لحظه، خوف و واهمه، بر جانش شرر انداخته و لرزه بر اندامش افتاد و بعد از سه شبانه روز که در همان حال بسر مى برد؛ در روز چهارم درگذشت.
بسیار مى شود که انسان، به عنوان یک آزمون الهى در داخل کشورهاى اسلامى یا بیرون آن در میان گروهى بى بند و بار گرفتار مى شود که او را به همرنگى خود مى طلبند، وسوسه هاى نفس و شیاطین در اینجا شروع مى شود، که چاره اى جز همرنگ شدن با جماعت نیست، و براى این کار عذرهاى واهى مى تراشد!
میزان رشد اخلاقى، استقلال شخصیّت و شکوفائى ایمان هر انسانى در این گونه شرایط ظاهر مى شود، آنها که همچون خسى با امواج حرکت مى کنند، غرق فساد مى شوند، و رسوا نشدن را در همرنگى با جماعت آلودگان مى پندارند، آنها انسان هاى بى ارزشى هستند که از جوهره آدمیّت به پوسته اى قناعت کرده اند. ولى تو اى عزیز! ارزش والاى خود را در چنین محیط هائى نشان ده و قدرت ایمان و قوّت تقوا و استقلال شخصیت خود را آشکار ساز و به خود بگو: «همرنگ جماعت شدنت رسوائى است»!! انبیاء و اولیاء و پویندگان راه آنان غالباً در زمان خود همین گرفتارى را داشتند، ولى با صبر و شکیبائى و استقامت نه تنها همرنگ نشدند، بلکه محیط خود را دگرگون ساختند و به رنگ خود درآوردند! ساختن با محیط و همرنگى با آن، کار انسان هاى بى اراده است، ولى ساختن محیط هاى جدید و ایجاد تحوّل و دگرگونى مثبت، کار قدرتمندان و مؤمنان شجاع و با شهامت است. برنامه گروه اوّل، تقلید کورکورانه و شعارشان «اِنّا وَجَدْنا آبائَنا عَلى اُمَّة وَ اِنّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ»(11) است در حالى که برنامه گروه دوم، تفکّر و تدبّر و انتخاب شایسته و شعارشان «لاتَجِدُ قَوْماً یُؤمِنوُنَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الاْخِرِ یُوادّونَ مَنْ حادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کانوُا آبائَهُمْ اَو اَبْنائَهُم اَو عَشیرَتَهُم اولئِکَ کَتَبَ فى قُلُوبِهِمُ الاْیمانَ وَ اَیَّدَهُمْ بِرُوح مِنْهُ»(12) مى باشد. آرى روح القدس به یارى آنها مى شتابد و فرشتگان الهى از آنها پاسدارى مى نمایند و به تقویت روحیه آنها مى پردازند و آنها را دعوت به مقاومت مى کنند. هان اى عزیز! اگر در چنین شرایطى گرفتار شدى خود را به خدا بسپار و بر ذات پاکش توکّل کن و از «کثرة الخبیث» وحشت نکن و این آزمون را با موفّقیّت، پشت سر بگذار، تا از برکات آن بهره مند شوى و بگو: «قُل لایَسْتَوى الخَبیثُ وَ الطَّیِّبُ وَ لَو اَعْجَبَک کَثْرَةُ الْخَبیثِ فَاتَّقُوا اللّهَ یا اُولى الاَْلْبابَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ; ناپاک و پاک یکسان نیست هرچند کثرت ناپاکان تو را در تعجّب فرو برد، تقواى الهى پیشه کنید اى خردمندان تا رستگار شوید»(13). این آزمون الهى مخصوصاً براى جوانان عزیز در زمان ما اهمّیّت بیشترى دارد، و آنها هستند که مى توانند ازپیروزى در این امتحان بزرگ بر بال فرشتگان رحمت سوار شوند و در اوج آسمانِ قرب پروردگار به پرواز درآیند!
هر کس به قلب خویش بنگرد مى بیند گمشده اى دارد که به دنبال آن است و چون تحلیل درستى درباره گمشده خود ندارد در همه چیز و در همه جا آن را جستجو مى کند. گاه چنین مى پندارد گمشده اصلى او مال و ثروت است که اگر آن را در آغوش بگیرد از خوشبخت ترین مردم روزگار است; ولى هنگامى که به ثروت عظیمى دست مى یابد به زودى متوجّه مى شود چشم هاى وحشت زده طمّاعان، زبان هاى چرب متملّقان، دام هاى سخت سارقان، و زخم زبان هاى حاسدان در کمین اوست و گاه حفظ کردن و هزینه نمودن آن، از به دست آوردنش سخت تر و اضطراب و نگرانى حاصل از آن بیشتر است! تازه مى فهمد راه را خطا پیموده و گمشده او اینها نیست! گاه چنین فکر مى کند که اگر همسرى صاحب جمال و داراى ثروت و مال نصیب او گردد کمبودى در خوشبختى ندارد; ولى هرگاه به آن مى رسد و حجم خطرات و مشکلات نگهدارى چنین همسرى و تحمّل توقّعات بالا و خواسته هاى فوق العاده او را در نظر مى گیرد مى بیند آنچه قبلاً فکر مى کرد رؤیایى بیش نبوده است! شهرت و مقام، دورنمایش از همه اینها دل انگیزتر و پندار خوشبختى در کنار آن خیال انگیزتر است، در حالى که مشکلات و دردسرها و مسؤولیّت هاى الهى و انسانى ناشى از آن از همه بیشتر مى باشد. روحانى بسیار باصفا مرحوم آیة اللّه العظمى بروجردى در اوج عظمتِ مرجعیّت على الاطلاق در جهان تشیّع و قدرت بلامنازع در روحانیّت عصر خود، هنگامى که مشکلات شهرت و مقام را دید سخنى به این مضمون فرمود: «اگر کسى نه براى خدا، بلکه براى هواى نفس در صدد کسب موقعیّت و مقامى چون موقعیّت من برآید در کم عقلى او شک نکنید»! آرى همه این امور سرابى بیش نیست که وقتى انسان به آن مى رسد نه تنها عطش درونش را فرو نمى نشاند بلکه در بیابان زندگى تشنه تر مى گردد و به فرموده قرآن مجید «کَسَراب بِقیعَة یَحْسَبُهُ الَظْمآنُ ماءً حَتّى اِذا جائَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً...»(1) آیا ممکن است در حکمت آفرینش، انسان داراى چنین احساسى باشد و گمشده او در هیچ جا پیدا نشود؟ بى شک عطش بدون وجود آب، در حکمت پروردگار غیرممکن است همان گونه که وجود آب بدون تشنه کام، بى معنى است! آرى! انسان هوشیار کم کم مى فهمد که گمشده او، که در به در دنبال آن مى گردد و آن را نمى یابد همیشه با او بوده است و تمام وجودش را فرا گرفته، و از رگ گردنش به او نزدیکتر است و او توجّه نداشته: «وَ نَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ»(2) و به گفته حافظ: سالها دل طلب جام جم از ما مى کرد آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا مى کرد! گوهرى کز صدف کون و مکان بیرون بود طلب از گمشدگان لب دریا مى کرد! یا به گفته سعدى: این سخن با که توان گفت که دوست در کنار من و من مهجورم! آرى گمشده انسان همه جا و همیشه و در هر زمان با اوست; ولى حجاب ها، رخصت رؤیت را نمى دهد، گرفتارى انسان در چنگال طبیعت مانع ورود او در کوى حقیقت است. تو کز سراى طبیعت نمى روى بیرون کجا به کوى حقیقت گذر توانى کرد؟! آرى اى عزیز! گمشده تو نزد توست، بکوش حجاب ها را کنار بزن تا جمال دل آرایش را ببینى، و روح و جانت از او سیراب شود، آرامش و سکینه واقعى را با تمام وجودت احساس کنى، و جنود آسمان و زمین را در اختیار خود ببینى! گمشده واقعى تو همان وجودى است که تمام عالم هستى پرتوى از وجود اوست: «هُوَ الَّذى اَنْزَلَ السَّکینَةَ فى قُلُوبِ الْمُؤمِنینَ لِیَزْدادُوا ایمانَاً مَعَ ایمانِهِمْ وَ لِلّهِ جُنُودُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ کانَ اللّهُ عَلیماً حَکیماً»(3). 1. نور / 39. 2. ق / 16. 3. فتح / 4.
همانگونه که می دانیم انسان، ممکن الخطا و در معرض انواع لغزش هاست جز معصومان(ع). مهم این است که انسان در اندیشه اصلاح خطاهاى خود باشد، و بر خطا و گناه اصرار نورزد، تعصّب و لجاجت را کنار بگذارد، و حسن ظنّ بى مورد به خویشتن و چشم پوشى و اغماض از خطاها و گناهان خود را بزرگترین خطا و اشتباه بداند! حتّى شیطان با اینکه مرتکب بزرگ ترین گناه و خطا شد و بر حکمت خدا خرده گرفت، و دستور سجده بر آدم را غیر حکیمانه شمرد، و تمرّد و سرپیچى را به آخرین مرحله رساند، اگر پرده هاى تعصّب و لجاجت جلو چشم عقل او را نمى گرفت و بر مرکب کبر و غرور سوار نمى شد، راه بازگشت و توبه به روى او باز بود! ولى غرور و لجاجت سبب شد که نه تنها توبه نکند، بلکه بار شرکت در گناهان همه گنهکاران را نیز بر دوش کشد، چه بار سنگینى که هیچ کس قدرت تحمل آن را ندارد! و به همین دلیل مولاى ما امیر مؤمنان على(ع) در خطبه قاصعه از نهج البلاغه او را «فَعَدُوُّ اللّهِ اِمامُ الْمُتِعَصِّبینَ وَ سَلَفُ الْمُسْتَکْبِرینَ» مى نامد، و به همگان اندرز مى دهد که از حال او عبرت بگیرند که چگونه محصول هزاران سال عبادت و بندگى را به خاطر یک ساعت کبر و غرور و لجاج از دست داد و او را از صف فرشتگان طرد کرد و به «اسفل السافلین» فرستاد. هان اى عزیز! اگر خطائى از تو سر زد و مرتکب اشتباه یا گناهى شدى، با شجاعت در پیشگاه خدا به آن اعتراف کن، و با صراحت بگو خدایا! اشتباه کردم، مرا ببخش و عذرم را بپذیر، و مرا از دام شیطان و هواى نفس رهائى ده که تو «ارحم الرّاحمین» و «غفّار الذّنوب» هستى. این اعتراف و تقاضا به تو آرامش مى دهد و راه اصلاح و قرب خدا را به سوى تو مى گشاید. بعد از آن براى اصلاح گذشته و جبران بکوش، و بدان این کار نه تنها از مقام انسان نمى کاهد، بلکه به عکس ارزش او را بالا مى برد. راه قرب به خدا راهى است که تکبر و لجاجت برنمى دارد، بسیارند کسانى که مى توانستند از پیشتازان این راه باشند، ولى بر اثر همین رذیله اخلاقى «غرور و لجاج» از راه بازماندند و در تیه ضلالت سرگردان شدند. کبر و غرور و لجاج نه فقط در طریق خودسازى از موانع اصلى به شمار مى رود بلکه در وصول به مقامات عالیه علمى و موفقیت هاى اجتماعى و سیاسى نیز این گونه افراد راه به جائى نمى برند، آنها همیشه در عالمى از اوهام و خیالات واهى زندگى مى کنند و در همین عالم مى میرند! و عجب این که آنها همیشه عوامل شکست ها و ناکامى هاى خود را در بیرون جستجو مى کنند در حالى که ریشه اصلى بدبختى و ناکامى در وجود خود آنهاست، و این فرا افکنى بر بدبختى و تیره روزى آنها مى افزاید!
بارزترین نشانه یک موجود زنده، نموّ و رشد است، هر زمان «نمو» متوقّف شود زمان مرگ نزدیک شده است، و هنگامى که موجود زنده در سراشیبى انحطاط قرار گیرد مرگ تدریجى او آغاز گشته، و این قانون بر زندگى مادى و معنوى یک انسان و حتّى یک جامعه حاکم است. با استفاده از این نکته باید گفت: اگر هر روز گامى به جلو نگذاریم، و از نظر ایمان و تقوا و اخلاق و ادب و پاکى و درستکارى، رشد و تکاملى پیدا نکنیم، و هر سال دریغ از پارسال بگوئیم، گرفتار خسارتى عظیم شده ایم و راه را گم کرده و به بیراهه افتاده ایم، و باید جداً احساس خطر کنیم. پیشواى بزرگ ما امیر مؤمنان(ع) زیباترین سخن را در این زمینه بیان کرده، و در روایت معروفش مى فرماید: «مَنْ استوى یَوْماهُ فَهُوَ مَغْبُونٌ» «وَ مَنْ کانَ فِى نَقْص فَالْمَوْتُ خَیْرٌ لَهُ; هر کس دو روز عمرش یکسان باشد گرفتار غبن شده (چراکه سرمایه عمر را از کف داده و تجارتى ننموده، و جز حسرت و اندوه متاعى نخریده است!) و آن کس که در سراشیبى نقصان است، مرگ براى او بهتر است (چراکه لااقل سیر تدریجى نقصان را متوقف مى سازد! و این نعمت بزرگى است!) اگر عارفان باللّه و سالکان طریق الى اللّه براى هر روزِ سالک، «مشارطه» را در صبحگاهان، و «مراقبه» را در تمام طول روز، و «محاسبه» و سپس «معاقبه» را شامگاهان، لازم مى شمرند به خاطر همین است که رهروان راه حق غافلگیر نشوند و اگر عیب و نقصى در کار آنها افتاده است، به جبران برخیزند و از این طریق هر روز افق تازه اى از انوار الهیّه را به روى خود بگشایند و همچون بهشتیان، صبح و شام شاهد موهبت جدیدى باشند (وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فیها بُکْرَةً وَ عَشیّاً) بنابراین اى عزیز! از حال خود غافل مباش تا در تجارت بزرگ زندگى که سرمایه نفیس عمر با ارزش هاى والا مبادله مى شود و هر انسانى مى تواند سود کلان ببرد به مصداق «إنَّ الانسان لفى خسر» گرفتار خسران نشوى. از محاسبه حال خود بى خبر نباش، و هر ماه و هر روز به حساب خود رسیدگى کن، پیش از آن که حساب تو را برسند!
رسیدی و پر از شادی و شوری آهای چارشنبه سوری! شنیدم با جوانان جفت و جوری آهای چارشنبه سوری! شده فرهاد با فرزاد و هوشنگ برای شب هماهنگ پیامک می زند پوران بــه پوری آهای چارشنبه سوری! پس از سالی چتیدن یا پیامک خوشا مهسا و بابک! مزه دارد ملاقات حضـــــوری آهای چارشنبه سوری! جوانان با مدلهـــــــای فرنگی پی خوش آب و رنگی تماماً نـــــــاز و گوگوری مگوری آهای چارشنبه سوری! نمایشگــــاه انواع مدلهــــــــا طراوت بخش دلها صفــــــا بخش اُناثی و ذکوری آهای چارشنبه سوری! بساط «سرخی تــو، زردی من» سر هر کوی وبرزن تو هم چون مردمــان غرق سروری آهای چارشنبه سوری! مش اصغر توی چادر دیدنی شد پی قاشق زنی شد که باشد استتار اینجا ضروری آهای چارشنبه سوری! چراغ قرمز و ده حاجی فیروز سیه روی و سیه روز بگیرند از جماعت پول زوری آهای چارشنبه سوری! یکی از جیغ و داد اهل کوچه کند دندان قروچه بگوید: داد از این حد بی شعوری! آهای چارشنبه سوری! بر اعصــــــابش زند یکریز تقّه هیاهــــــــوی ترقّه ندارد بیش از این تاب صبــوری آهای چارشنبه سوری! به فحش و لعن بر آباء و اجداد مزاحم را کند یاد شب آمرزش اهـــــل قبوری!! آهای چارشنبه سوری! مقصــر من نمی گویم تـو هستی ولی از بمب دستی چه چشمانی که شد محکوم کوری آهای چارشنبه سوری! نمی دانم بهشتی یا جهنم که کارت گشته درهم از این دیو و دد و غلمان و حوری آهای چارشنبه سوری! کنند آزارهــــــا با نام سرکار گروهی مردم آزار که دورند از ادب صد سال نوری آهای چارشنبه سوری! امید است اینکه با شادی معقول همه خوشحال و شنگول کنیم از شیوهی این عده دوری آهای چارشنبه سوری!!!
کفار و مشرکین مکه که از ظهور اسلام و بعثت پیامبر(ص) بسیار ناراحت بودند، پس از اینکه عقل هایشان را روی هم گذاشتند، به این نتیجه رسیدند که دو نفر از باهوش ترین قوم را انتخاب کنند و نزد سران یهود در مدینه بفرستند تا با هم دست به کار شوند و راه حلی برای رویارویی با پیامبر اسلام(ص) پیدا کنند. آنها پس از مشورت، نضربن حارث و عقبه را انتخاب کردند و آنها را به مدینه فرستادند. این دو وقتی به مدینه رسیدند، سراغ سران یهودی را گرفتند و درباره پیامبر(ص) و آیه هایی که بر او نازل می شد با دانشمندان یهودی حرف زدند. یهودی ها جواب دادند: «شما به مکه برگردید و سه چیز را از محمد(ص) بپرسید. اگر به آنها پاسخ داد، مطمئن باشید پیامبر خداست و اگر جوابی نداشت، بدانید دروغگوست و هر تصمیمی که خواستید درباره اش بگیرید». نضربن حارث و عقبه به مکه برگشتند، داستان را تعریف کردند و به مشرکان گفتند سه سوال دانشمندان یهودی این است؛ اول آنکه از محمد(ص) در مورد سرنوشت جوانان آزادی خواه بپرسید که از شهر خود بیرون رفتند و از مردم کناب کشیدند. به او بگویید چه بر سر این جوانان آمد. دوم از او درباره ی سرنوشت مردی بپرسید که در شرق و غرب عالم سفر می کند. محمد(ص) باید بتواند بگوید او چه کسی است و چه می کند. و بعد از او درباره روح بپرسید و پاسخ را بشنوید. کافران شال و کلاه کردند و با این سه سوال نزد پیامبر اکرم(ص) که سوال ها را شنید گفت: «الان جواب سه سوال شما را نمی دانم اما فردا جوابتان را می دهم». می گویند از روزی که مشرکان پیش پیامبر(ص) آمدند و سوال هایشان را گفتند 15 روز گذشت و پیامبر جوابی نداد. 15روز سکوت پیامبر(ص) باعث شد که مشرکان شایعه کنند دیدید پیغمبرتان جوابی نداشت. دیدید پیامبر خدا نبود در این مدت دل خیلی ها لرزید و شک یه شان را گرفت. جبرئیل بر پیامبر(ص) نازل شد و با خودش هم داستان مرد جهانگردی را آورد که قصه اش معمای تاریخ بود (این داستان در آیه 85 سوره اسرا آمده است) و هم پاسخ پرسش اولشان را درباره جوانان حق طلب آورد. جواب سؤالشان درباره روح هم در سوره بقره آمده است. جبرئیل خواند: «ای پیامبر! فکر کردی سرگذشت اصحاب کهف و رقیم از نشانه های شگفت انگیز قدرت ماست؟ آفرینش آسمان و زمان از این قصه هم عجیب تر است و تازه فکر می کنی اگر داستان اصحاب کهف را برای آنها بگویی ایمان می آورند؟» بعد جبرئیل داستان را تعریف کرد: «آنها عده ای جوان حق طلب بودند که به غاری پناه بردند تا دین خود را حفظ کنند. زمانی که نزدیک غار شدند، گفتند خدایا به ما رحم کن و کارمان را سروسامان بده. وسیله رشد و هدایت را برایمان فراهم کن. این جوان ها از دست دقیانوس – پادشاه ستمگر شهرشان – فرار کردند و از شهر بیرون رفتند. نزدیک یک غار که رسیدند که نمی دانستند چه کنند و کجا بروند. خدا دعای آنها را قبول کرد و در همان غار سال های طولانی خوابشان برد. بعد هم خدا دوباره آنها را از خواب بیدار کرد...
لقمان حکیم در آغاز کار غلامی مملوک بود، خواجه ای توانگر و نیک سرشت داشت اما در عین توانگری از عجز و ضعف شخصیت مبرا نبود، در برابر اندک ناراحتی شکایت می کرد و ناله می نمود، لقمان از این برنامه رنجیده خاطر بود ولی از اظهار این معنی پرهیز می نمود، زیرا می ترسید اگر با او در این برنامه به صراحت گفتگو کند عاطفه خودخواهیش جریحه دار گردد، از این رو روزگاری منتظر فرصت بود تا خواجه را از این گله و شکایت بازدارد، تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه برای او فرستاد. خواجه که از مشاهده فضائل لقمان سخت تحت تأثیر قرار گرفته بود، آن میوه را از خود دریغ داشت، تا به لقمان ایثار کند، کاردی طلبید و با دست خود آن را برید و قطعه قطعه به لقمان داد و او را وادار به تناول کرد. لقمان قطعات خربزه را گرفت و با گشاده روئی خورد تا یک قطعه بیش نمانده بود که خواجه آن را به دهان گذاشت و از تلخی آن روی درهم کشید آنگاه با تعجب از لقمان سؤال کرد چگونه خربزه ای تلخ را این چنین با گشاده روئی تناول کردی و سخنی به میان نیاوردی؟ لقمان که از ناسپاسی خواجه در برابر حق و هم چنین از ضعف و از زبونی او ناراضی بود، دید فرصتی مناسب برای آگاه کردن او رسیده از این رو با احتیاط آغاز سخن کرد، و گفت: حاجت به بیان نیست، که من ناگواری و تلخی این میوه را احساس می کردم و از خوردن آن رنج فراوان می بردم ولی سال ها می گذرد که من از دست تو لقمه های شیرین و گوارا گرفته ام و از نعمت های تو متنعمم ، اکنون چگونه روا بود که چون لقمه تلخی از دست تو بستانم شکوه و گله آغاز کنم و از احساس تلخی آن سخنی به زبان آورم؟ خواجه از شنیدن سخن لقمان به ضعف روح خود توجه کرد، و در برابر آن قدرت روانی به زانو درآمد و از آن روز در اصلاح نفس و تهذیب روح همت گماشت تا خود را در برابر شدائد به زیور صبر بیاراید. بدترین و بهترین اعضاء!! لقمان بزرگوار از بیهوده گوئی خواجه سخت ناراحت بود و مترصد فرصت که خواجه را بیدار کند، روزی مهمان عالیقدری بر خواجه وارد شد لقمان را گفت تا گوسپندی ذبح کند و از بهترین اعضاء او غذائی مطبوع بیاورد. لقمان از دل و زبان گوسپند غذائی تهیه کرد و بر خوان گذاشت روز دیگر خواجه گفت گوسپندی ذبح کن و از بدترین اعضایش غذائی بساز این بار نیز غذائی از دل و زبان آماده ساخت . خواجه از کار لقمان دچار حیرت شد، پرسید چگونه می شود که دو عضو هم بهترین و هم بدترین اعضاء باشد؟ لقمان گفت: ای خواجه دل و زبان مؤثرترین اعضاء در سعادت و شقاوتند چنانکه اگر دل را منبع فیض و نور گردانند، و زبان را در راه نشر حکمت و بسط معرفت و اصلاح بین مردم و رفع خصومات به جنبش آورند، بهترین اعضاء باشند، ولی هر گاه دل به ظلمت بداندیشی فرو رود و کانون کینه و عناد گردد، و زبان به غیبت و فتنه انگیزی آلوده گردد از بدترین اعضاء خواهند بود. خواجه از این داستان پند گرفت و از آن پس درصدد اصلاح خویش برآمد. |
ABOUT ![]()
MENU
Home
|