عامر بن قیس عنبرى مىگفت :چهار آیه در قرآن است ، چون شب بخوانم ، باکى برایم نیست که چگونه شب را به سر برم و چون روز بخوانم باکى ندارم که روز را چگونه بگذرانم . مَّا یَفْتَحِ اللّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ فَلاَ مُمْسِکَ لَهَا وَمَا یُمْسِکْ فَلاَ مُرْسِلَ لَهُ مِن بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ چون خدا رحمتى را براى مردم بگشاید ، بازدارندهاى براى آن نیست ، و چون بازدارد ، بعد از او فرستندهاى برایش وجود ندارد ، او تواناى شکستناپذیر و حکیم است . سَیَجْعَلُ اللّهُ بَعْدَ عُسْرٍ یُسْراً خدا به زودى پس از سختى و تنگنا ، فراخى و گشایش قرار مى دهد
حضرت ذوالقرنین عبورش به مردمى افتاد که هر کس مردگان خود را جلوى خانه اش دفن کرده است ، سبب این کار را پرسید گفتند : براى آن است که هر صبح و شام نظرمان بر قبور اشخاصى که مثل ما بوده اند و با آنها زندگى کرده بودیم بیفتد تا از مرگ غفلت نکنیم و به فکر عاقبت کار خویش باشیم ؛ زیرا مى دانیم که یک روزى ما هم مانند آنان مقیم برزخ خواهیم شد جواب دادند : براى آن که بین ما دزد و خائن نیست ، خداوند به هر کس هر چه عطا کرده به همان قانع است و هرگز دست به طرف مال کسى دراز نمىکند و ما را حاکم و پادشاه نیست ؛ زیرا همه ما موظف به رفع نزاعیم و از طرفى نزاعى بین ما رخ نمى دهد ، بلکه آن قدر با هم مهربانیم که وقتى زندگى ما را نظر مى کنى انگار همه با هم یکى هستیم و آن چنان بر هواى نفس غالبیم که نفعى را به غیر حق به طرف خود نمى کشیم و بین ما دروغ وجود ندارد ؛ زیرا دروغ مقدمه جلب نفع از براى خود و ضرر به دیگرى است و ما نفع غیر را به منفعت خود ترجیح مى دهیم و ما پدران خود را نیز این چنین یافتیم . ذوالقرنین گفت : چگونه است که همه شما را خرسند و خندان مى بینیم و مثل این که غم و اندوهى در بین شما وجود ندارد گفتند : براى این است که هر چه پیش آید از خدا مى دانیم و او هم هر چه صلاح ماست براى ما مقرّر مى دارد و هر کس را هر چه صلاح اوست پیش آید باید خندان و خرسند باشد نه غمناک و اندوهگین
موسى علیه السلام از جانب حضرت حق به چهار چیز وصیت شد که بر تمام مردم واجب است به این چهار حقیقت توجّه کنند : 2ـ تا نمى دانى گنجهاى خزائن من تمام شده از براى روزى غصه مخور که آنچه مقدر توست به آن مى رسى . 3 ـ تا نمى دانى سلطنت و حکومت من خاتمه پیدا کرده به کسى امیدوار مباش . 4 ـ تا خبر مرگ شیطان این دشمن خطرناک به تو نرسیده از مکر او ایمن مباش . به حضرت وحى شد :
رسول خدا صلى الله علیه و آله به مردى که براى زیارت آن حضرت آمده بود فرمود : تو را به چیزى راهنمایى نکنم که به خاطر آن خداوند تو را به بهشت برد ؟ عرضه داشت : آری یا رسول اللّه . فرمود : از آنچه خدا به تو مرحمت فرموده ، بپرداز . گفت : اگر خودم محتاجتر باشم چه کنم ؟ فرمود : ستمدیدهاى را یارى کن . گفت : اگر ناتوانتر از آن ستمدیده باشم ؟ فرمود : بیخردى را هدایت کن . گفتم : اگر خود بدبخت و بیخرد باشم بیش از آن که محتاج به راهنمایى است ؟ فرمود : زبانت را جز از خیر حفظ کن آیا شاد نیستى که یکى از این صفات در تو باشد و تو را به بهشت کشد؟
عدى از با وفاترین یاران امیرالمؤمنین علیهالسلام و از عاشقان دلباخته آن حضرت بود . عدى به دست پیامبر صلى الله علیه و آله ایمان آورد و در جمل و صفین و نهروان در رکاب امام على علیه السلام براى اعتلاى کلمه حق جنگید و در جمل یک چشمش را در راه خدا از دست داد . عدى گفت : آه که من انصاف را در حق على رعایت نکردم که او در محراب عبادت شهید شد و من هنوز زنده ام معاویه گفت : بدان که هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است و آن قطره خونخواهى نشود مگر به خون شریفى از اشراف یمن عدى گفت : سوگند به خداى ، آن دلها که از خشم و غضب نسبت به تو آکنده بود هنوز در سینه هاى ماست و آن شمشیرها که با آنها با تو مى جنگیدیم اکنون بر دوشهاى ماست ، اگر قدمى از طریق خدیعت به ما نزدیک شوى قدمى براى ریشه کن کردن شرّت به تو نزدیک شویم بدان که قطع حلقوم و سکرات مرگ بر ما آسانتر است از این که سخن ناهموار در حق محبوبمان على (ع) بشنویم
ابن سیرین مردى بزّاز بود ، مىگوید : در بازار شام در مغازه خود براى فروش پارچه نشسته بودم ، زنى جوان وارد مغازه شد در حالى که حجاب کامل اسلامى را رعایت کرده بود !
مرحوم نراقى در معراج السعاده نقل کرده است که در بصره زنى به نام شعوانه زندگى مىکرد که خواننده و موسیقىدان بسیار خوبى بود و سه هنر داشت: خوب نى مىزد، خوب مىرقصید و خوب مىخواند. طبیعتاً، چند شاگرد هم داشت و مجلسى در بصره براى خوشگذرانى ترتیب داده نمىشد مگر اینکه این خانم در آن دعوت بود. نقل است روزى براى شرکت در یکى از همان مجالس مىرفت که دید صداى ناله شدیدى از داخل خانهاى بلند است. به یکى از شاگردانش گفت: برو ببین در این خانه چه خبر است! دختر رفت و هر چه آنها منتظر ماندند برنگشت. به شاگرد دیگرش گفت: چرا او نیامد؟ برو ببین چه خبر است! این یکى هم رفت و دیگر نیامد. به سومى گفت: تو برو و زود برگرد! سومى هم رفت و نیامد. لاجرم، خودش داخل شد و پرسید: اینجا چه خبر است؟ گفتند: خانم اینجا نه مجلس مردگان است نه زندگان؛ اینجا مجلس روح است؛ مجلس معناست. گفت: اینها چرا گریه مىکنند؟ گفتند: گوش بده متوجه مىشوى! گوش داد و دید یک نفر براى مردم صحبت مىکند. اتفاقاً، سخنان گوینده به این دو آیه قرآن رسیده بود: «إِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَکانٍ بَعِیدٍ سَمِعُوا لَها تَغَیُّظاً وَ زَفِیراً». وقتى [آن آتش سوزان] آنان را از مکانى دور ببیند، از آن، خشم و خروشى هولناک بشنوند. در روز قیامت، هنگامى که چشم مردم از دورترین راه به جهنم بیفتد، با اینکه فاصلهشان با جهنم زیاد است، صداى خشم آتش و فریاد عذاب را مىشنوند. بعد، این آیه را خواند: «إِذا أُلْقُوا فِیها سَمِعُوا لَها شَهِیقاً وَ هِیَ تَفُورُ». هنگامى که در آن افکنده شوند از آن، در حالى که در جوش و فوران است، صدایى هولناک و دلخراش مىشنوند. آرى، وقتى جهنمىها را داخل جهنم بریزند، فریاد بر مىآورند اینجاست که باید بر سر خود بزنیم، واى بر ما! شعوانه لحظاتى در این دو آیه تأمّل کرد و به خود گفت: اگر الان قیامت باشد و من جزو جهنمىها باشم و در آتشم بیندازند کارم تمام است. یک دفعه، از این فکر منقلب شد و در جا غش کرد. بعد که به هوش آمد به گوینده مجلس گفت: من زن معصیتکارى هستم. اگر با خدا آشتى کنم، توبهام پذیرفته است؟ گوینده گفت: خانم، هر چه هم گناهت فراوان باشد قبول است، گرچه به اندازه گناهان شعوانه باشد. وقتى فهمید در شهر بصره بدترین زنان و انسانها را به او مثل مىزدند دوباره غش کرد. مرحوم نراقى مىگوید: آخرین بار، شعوانه به گونهاى به هوش آمد و کارش به جایى رسید که مایه عبرت زنان و مردان بصره شد. در اثر توبه، گوشت و پوستش آب شد و بدن جدیدى پیدا کرد، اما مانند ترکه خشک شده بود. یک شب که سر به سجده گذاشته بود و اشک مىریخت، مىگفت: من که در این دنیا به دلیل پشیمانى از گناه مانند ترکه شدم، در قیامت چه خواهم شد؟ تا نصف شب در این فکر بود و گریه مىکرد. نیمه شب بود که در همان اتاق و حال سجده صدایى شنید که مىگفت: به همین حال باش و بگذار قیامت بیاید تا ببینى چگونه با کَرَمم با تو رفتار مىکنم. این تحوّل تأثیر یک لحظه فکر کردن بود.
نقل کردهاند که روزى روباهى به گرگى رسید که دنبهاى به دندان داشت. گرگ بینوا پس از سه چهار روز گرسنگى کشیدن تازه توانسته بود این غذا را به دست آورد که روباه به او گفت: جناب گرگ، خدا روزى دهنده است؛ خداوند لطف دارد؛ ببین چه گوسفندهایى به این منطقه فرستاده تا تو را غرق نعمت کند و ...! خلاصه، آن قدر از گرگ تعریف کرد که او را فریب داد. در نهایت هم از او پرسید: این چیست که به دست آوردهاى؟ گرگ دهانش را باز کرد و گفت: دنبه! بازکردن دهان همان و افتادن دنبه از دهان گرگ و فرار کردن روباه همان. پس از آن، هر کس به روباه مىرسید و مىگفت: در دهانت چه دارى؟ او دندانش را محکم روى دنبه مىفشرد و مىگفت: «چربى»! این انسانها از این دسته حیوانات هستند. یعنى اول دیگران را مغرور مىکنند و بعد کلاه سرشان مىگذارند؛ از مردم تعریف مىکنند و بعد آنها را زمین مىزنند و همه چیزشان را مىگیرند، آن هم به گونهاى که خودشان احساس نکنند. این کار انسان شیطان صفت است؛ مثلًا، کسى که ماشینش فروش نمىرود، آن را پیش دلال مىبرد و او با کلک آن را مىفروشد. این خیلى بد است که وقتى مردم خودشان نمىتوانند سر کسى کلاه بگذارند، مىگویند پیش فلانى برویم تا او برایمان بفروشد! هر چند عدهاى کلاه گذاشتن به سر مردم را زرنگى و کاسبى و اهل معامله بودن مىدانند.
مردى در مدینه زندگى مىکرد که کارش دزدى بود، ولى بروز نمىداد. شبها دزدى مىکرد و صبح قیافه ظاهرالصلاحى داشت. نیمه شب، از دیوار خانهاى بالا رفت. چهار اتاق خانه پر از اسباب زندگى بود و زن سى ساله تنهایى هم در آن زندگى مىکرد. با خودش گفت: امشب، سفره ما دو برابر شد. هم خانه را مىبریم و هم صاحبخانه را! در این فکرها بود که یکى از آن برقهاى الهى به او زد و یک لحظه قیامت خود را مرور کرد: کدام شب هم دزدى کردم و هم به ناموس مردم دست دراز کردم؟ در قیامت که فریادرسى نیست، اگر خدا مرا محاکمه کند چه جوابى بدهم؟ با این فکر، از دیوار پایین آمد و گفت: مولاى من! من هر شب به دزدى رفتم و مال مردم را بردم، اما امشب تو فکر مرا بردى! با این حال، خیلى به او سخت گذشت و تا صبح قیافه آن زن در نظرش مجسم مىشد. صبح به مسجد آمد. مردم به پیامبر گفتند: یا رسول اللَّه، خانمى با شما کار دارد. فرمود تا داخل مسجد بیاید. زن گفت: پدر و مادرم مردهاند. خانهاى دارم با چند اتاق پر از اسباب زندگى، اما شوهرم هم مرده است. دیشب شبحى روى دیوار دیدم. نمىدانم خیالاتى شدهام یا کسى مىخواست دزدى کند. لطفاً درد مرا درمان کنید! پیامبر، صلىاللهعلیهوآله، فرمود: مشکلت چیست؟ گفت: امشب مىترسم در آن خانه تنها باشم. اگر کسى زن ندارد، مرا براى او عقد کنید! پیامبر رو به جمعیّت کرد و آن دزد را دید. از او پرسید: زن دارى؟ گفت: نه! فرمود: پول دارى عروسى کنى؟ زن گفت: آقا، پول نمىخواهم. همین طور خوب است. فرمود: آقا، این خانم را مىخواهى؟ آمادهاى او را برایت عقد کنم؟ گفت: هر چه شما بفرمایید! پیامبر عقد را جارى کردند و فرمودند: معطل نشو! دست خانمت را بگیر و برو! با هم به منزل رفتند. دزد نگاهى به اتاقها کرد و در حالى که چشمانش از گریه سرخ شده بود گفت: خانم، آن دزد دیشبى من بودم. براى رضاى خدا از شما گذشتم و خدا اینگونه به من مرحمت فرمود
در جنگ صفین، ابن عباس متوجه شد که حضرت امیرمؤمنانعلیه السلام به این سو و آن سو مىنگرند، از آن حضرت علت را پرسید فرمودند به زوال شمس دقت مىکنم که آیا ظهر شده است؟ ابن عباس گفت: چرا؟ حالا وقت نماز است؟ امام فرمود: اصلا من براى نماز مىجنگم . امیرالمومنین حتى در میدان جنگ نماز را از اول وقتبه تاخیر نمىاندازد زیرا مقتدایش حضرت رسول اکرمصلى الله علیه وآله به او فرموده بود: «ولا تؤخرها فان فى تاخیرها من غیر علة غضب الله عزوجل» (اى على نماز را تاخیر میفکن زیرا در تاخیر افکندن آن بدون علت و جهت موجب خشم و غضب خداوندى خواهد بود) |
ABOUT
MENU
Home
|