پهلوانى از بیابانى مى گذشت . خرسى را دید که در تله اى گرفتار شده بود. پهلوان خرس را نجات داد. خـرس نـیز با او دوست شد وپس ازآن , همه جا همراه او بود. روزى حکیمى به پهلوان گفت : خرس یک حیوان نااهل است . دوستى با نااهلان نیز روا نیست . به دوستى خرس دل مبند. پـهلوان سخن حکیم را گوش نکرد. تا آن که روزى خرس و پهلوان در گوشه اى خوابیده بودند. از قـضـا مـگسى به سراغ خرس آمد. خرس هر چه با دستش آن مگس را رد مى کرد, باز مگس مى آمد و او را آزار مـى داد. سـرانجام خرس برخاست و رفت از کنار کوه ,سنگى بزرگ برداشت و آورد. چون دیـد آن مگس روى صورت پهلوان نشسته است , آن سنگ بزرگ را با خشم روى آن مگس انداخت تـااورابـکـشـد, در نـتـیجه سر پهلوان , زیر آن سنگ بزرگ کوفته شد و او جان داد. این بود نتیجه ی دوستى با خرس که به دوستى خاله خرسه معروف است .
+نوشته شده در شنبه 89/1/14ساعت 12:42 صبحتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( )
|