مـى گـویـند: زنى دیوانه شد و او را به دارالمجانین بردند. براى معالجه اش هر کار کردند فایده اى نـبـخشید . این زن هر روز صبح , دیوانه ها را دور خودش جمع مى کرد و مى گفت : من یک شوهر زیبا دارم . یک پسر و یک دختر خوشگل دارم . ماشین سوارى قشنگى داریم . عصر به عصر که شوهرم از سـر کـار مـى آیـد , پـشت فرمان ماشین مى نشیند و من و بچه ها هم عقب ماشین مى نشینیم . از قصرمان که درشمیران است مى رویم به ویلایى که داریم و در آنجا تفریح مى کنیم .... بـعد از تحقیقات درباره ی کودکى این زن , معلوم شد که وى در زمان درس خواندن آمال و آرزوهاى عـجـیبى داشته است , مثلا آرزو داشته است که شوهر آینده اش یک ادارى عالى رتبه و خوش قیافه بـاشد , بچه هاى آنها , قصر و ویلایشان , ماشین و ... چنین و چنان باشد. سالها با این آرزوها زندگى مـى کـنـد تـا ایـن کـه از قـضـا به همسرى مردى عادى , فاقد زیبایى و ثروت در مى آید . زندگى مـشـتـرکـشـان را در خـانـه اى کـوچـک و اجـاره اى آغـاز مـى کـنـنـد و صـاحـب فـرزنـد نـیز نـمـى شـونـد. عـمـلـى نـشدن آرزوها , چنان روان زن بیچاره را آزار مى دهد تا سرانجام دیوانه اش مى کند .
نکته :
رؤیـایـى بار آمدن کودک , بیشتر بر اثر تلقینى است که از طرف اطرافیان به ذهن او تزریق مـى شـود . خـصـوصا پدر و مادر , به فرزند خودوعده هایى ندهند که توان انجام دادن آن را نداشته بـاشند تا نتیجه اش این بشود که او یک عمر در رؤیاهاى خیالى خود پرواز کند و هیچ وقت دسترسى به آن نداشته باشد .
+نوشته شده در شنبه 89/1/14ساعت 12:37 صبحتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( )
|