ای پادشه خوبان ، داد از غم تنهایی دل بی تو بجان آمد ، وقت است که باز آیی
سالی، موسم حج منصور خلیفه عباسى (که خداوند او را لعنت کند ) به مکه رفته بود. او در "مسجد الحرام" کنار دیوار کعبه فردى را دید که پرده خانه را گرفته و به خداوند از دست ظالمان شکایت مى کند و مى گوید: خدایا، مى بینى چطور بندگان صالحت دچار ظلم و ستم شده اند؟منصور چون چنین دید، او را احضار کرد و پرسید: از دست چه کسى شکایت دارى؟ او گفت: از دست تو! منصور پرسید: براى چه؟ او پاسخ داد: زیرا که صالحان و نیکوکاران را از مسند برکنار کرده اى و بدکاران را بر سر کار آورده اى منصور گفت: اما چنین نیست، نیکوکاران از من فاصله گرفته اند، من تقصیرى ندارم او پاسخ گفت: علت امر این است که تو، خود از جمله بدکاران بد هستى آنگاه با کمال جرات و شهامت در حضور منصور سخنانش را ادامه داد: من مسافرتى به کشور هند کردم، تقریبا تمامى مردم آنجا بت پرست هستند روزى در بازارى مى گذشتم که به مغازه قصابى رسیدم، قصاب همانطور که در حال وزن کردن گوشت بود، به بالاى سرش نگاه مى کرد او این کار را چند بار تکرار کرد، تا اینکه کنجکاوى من برانگیخته شد. من صبر کردم تا مغازه خلوت شد، آنگاه نزد او رفتم و علت این امر را پرسیدم. ابتدا او انکار کرد و خواست از پاسخ دادن به سوال من طفره رود ولى چون با اصرار بیش از حد من مواجه شد، چنین گفت: این چیز که بالاى سر من است، بت من و خداى من مى باشد، من او را مى پرستم و همیشه و در همه احوال او را مراقب خود مى دانم، و آن را براى این بالاى سر خود نصب کرده ام تا به مردم ظلم نکنم، وقتى مى خواهم گوشت را در ترازو قرار دهم نگاهى هم به او مى کنم تا او را به یاد داشته باشم و توجه کنم که او مراقب احوال من است. من چون ایمان راسخ او را به بتش دیدم، بسیار ناراحت شدم که چرا بعضى از مسلمانان چنین ایمانى به خداوند عالم ندارند. راستى اى منصور، تو که خود را مسلمانى مى دانى و به خداوند ایمان دارى، چرا ملاحظه خداوند را نمى کنى و به مردم ظلم مى کنى؟ آیا خداوند را حاضر و ناظر نمى یابى؟ مرد که منصور را با سخنانش در منگنه قرار داده بود ادامه داد: اى منصور، روزگارى به چین سفر کردم و به پایتخت آن کشور رفتم و خواستم پادشاه کشور را ملاقات کنم از اطرافیان چگونگى ملاقات را پرسیدم، گفتند: سلطان چین، مدتى است شنوایى خود را از دست داده است و به سختى چیزى مى شنود، ولى او اعلان کرده است، هر کسى ظلمى دیده است و شکایتى دارد، لباس زرد بپوشد و در روز معین به بارگاه بیاید تا من او را ببینم و به دادش برسم. اى منصور، من در این فکر هستم که چگونه سلطان کافر به داد مردم مى رسد، اما تو که ادعاى مسلمان بودن دارى و مى گویى که پسر عموى پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم هستى، و مى بینى که در مملکت اسلام چنین ظلم و ستم بر مردم مى شود چرا در صدد چاره جویى برنمى آیى؟ مرد، با این سخنان در حضور دیگران منصور را محکوم کرد، منصور، در حالى که سرشکسته و خوار شده بود از آنجا دور شد.
فرزند بزرگ سید الشهدا و شبیه پیامبر که روز عاشورا فداى دین شد.مادر على اکبر، لیلا دختر ابى مره بود.در کربلا حدود 25 سال داشت.سن او را 18 سال و 20 سال هم گفته اند. او اولین شهید عاشورا از بنى هاشم بود. على اکبر شباهت بسیارى به پیامبر داشت، هم در خلقت، هم در اخلاق و هم در گفتار، به همین جهت روز عاشورا وقتى اِذن میدان طلبید و عازم جبهه پیکار شد، امام حسین(ع) چهره به آسمان گرفت و گفت: «اللهم اشهد على هؤلاء القوم فقد برز الیهم غلام اشبه الناس برسولک محمد خلقا و خلقا و منطقا و کنا اذا اشتقنا الى رؤیه نبیک نظرنا الیه...»
الگوى شجاعت و ادب،اکبر *** در دانه فاطمى نسب،اکبر شجاعت و دلاورى على اکبر و رزم آورى و بصیرت دینى و سیاسى او، در سفر کربلا به ویژه در روز عاشورا تجلى کرد. سخنان، فداکاریها و رجزهایش دلیل آن است. وقتى امام حسین(ع) از منزلگاه «قصر بنى مقاتل» گذشت، روى اسب چشمان او را خوابى ربود و پس از بیدارى «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و سه بار این جمله و حمد الهى را تکرار کرد. على اکبر وقتى سبب این حمد و استرجاع را پرسید، حضرت فرمود: در خواب دیدم سوارى مى گوید این کاروان به سوى مرگ مى رود پرسید: مگر ما بر حق نیستیم؟ فرمود: چرا
عدم تطابق گفتار با کردار سه دلیل میتواند داشته باشد:
تحقیقی بودن اصول دین به این معناست که هر مسلمانی در رسیدن به حقانیت دین واصول دینی و مذهبی خود باید مستقل عمل کند . در قبول آنها نباید از کسی تقلید کرده و طبق نظر دیگران اعتقاد پیدا کند.خود انسان به نحوی عمل کند که بتواند برای اصول اعتقادی خود اعم از توحید و نبوت و معاد دلیل داشته باشد .
فرزند بزرگوار محدث قمى صاحب «مفاتیح الجنان» مىفرمودند : روزى که پدرم از دنیا رفت و او را در کنار مرقد مطهر حضرت شاه اولیا امیرالمؤمنین علیهالسلام دفن کردیم ، شب آن روز برادرم پدر را در خواب دید که فرمود : یک جلد از کتاب « بحار الأنوار » علامه مجلسى رحمهالله متعلق به فلان عالم پیش من امانت بود ، آن را به صاحبش ندادهام ، هر چه سریعتر آن را به مالکش بدهید ، صبح آن شب در حالى که کتاب را براى تحویل به صاحبش مىبردیم ، کنار درب خانه از دست ما روى زمین افتاد ، آن را برداشته و گرد و غبار از روى جلدش زدوده سپس به صاحبش برگرداندیم ، شب آن روز پدر بزرگوار در عالم خواب به ما فرمودند : امروز « بحار الأنوار » از دست شما افتاد و بر جلد آن خراش وارد شد ، روزى که من آن را به امانت گرفتم جلد آن سالم بود ، مسئله خراش روى جلد را حتماً از صاحب آن حلالیت بطلبید ! ! |
ABOUT
MENU
Home
|