زمانى که عثمان خلیفه ی سوم کشته شد ، مردم با امیرالمؤمنین على علیهالسلام بیعت کردند . مردى بود به نام حبیب بن منتجب که از طرف عثمان فرماندار قسمتى از نواحى یمن بود ، امام علیهالسلام او را بر مقامش ابقا کرد و نامهاى به این مضمون به او نوشت : به نام خداوند بخشاینده مهربان از بنده خدا امیرمؤمنان على بن ابىطالب به حبیب بن منتجب : درود بر تو ، من خدایى را که جز او خدایى نیست سپاس مىگویم و بر عبد و فرستادهاش محمد صلىاللهعلیهوآله صلوات مىفرستم . اى حبیب بن منتجب ! تو را بر کارى که دارى ابقا مىکنم ، بر عمل و برنامهات پابرجا باش و سفارشم به تو این است که با رعیت به عدالت رفتار کن و اهل مرز و بومت را زیر پوشش احسان بگیر و بدان که اگر کسى سرپرست ده مسلمان شود و عدالت را در میان آنان رعایت نکند ، در قیامت در حالى که دو دستش به گردنش بسته ، محشور مىشود و تنها راه نجات در این مهلکه عدالت است ، چون نامهام به تو رسید بر کسانى که از اهل یمن مىپذیرند بخوان و از آنان براى من بیعت بگیر ، اگر همانند بیعت رضوان با تو عمل شد ، بر فرمانداریت پابرجا باش ، ده نفر از عقلا و فصحا و افراد مورد اطمینان و آنان که در فهم و شجاعت بهترین کمک مردمند و عارف به حق و عالم به دین و آگاه به نفع و ضرر و خوش رأىترین آنان است به سوى من گسیل کن ، بر تو و بر ایشان سلام . نامه را بست و مهر کرد و به دست عربى داد تا به والى یمن برساند . او نامه را رساند ، حبیب نامه را گرفت و آن را بوسید و بر چشم و سرش گذاشت ، آن گاه بر فراز منبر قرار گرفت ، پس از حمد و ثناى حضرت حق و درود بر پیامبر و آلش گفت : اى مردم ! عثمان از دار دنیا درگذشت ، مردم پس از او با عبد صالح ، امام ناصح ، برادر و خلیفه رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله که از همه سزاوارتر به خلافت بود ، آن کسى که پیامبر صلىاللهعلیهوآله با او عقد اخوت بست ، آن مردى که غم و رنج از چهره پیامبر صلىاللهعلیهوآله دور کرد ، شوهر دخترش و وصیش و پدر دو سبطش امیرالمؤمنین على بن ابىطالب علیهالسلامبیعت کردند ، اکنون شما مردم یمن نسبت به این بیعت چه مىگویید و چه نظر دارید ؟ راوى مىگوید : صداى ناله مردم برخاست ، اشک شوق بر چشمشان دوید ، از شدت خوشحالى به صداى بلند گریه کردند و گفتند : « سمعاً وطاعة وحباً وکرامة للّه ولرسوله ولاخى رسوله » مردم به عنوان على علیهالسلام با حبیب بیعت کردند ، پس از بیعت از آنان خواست طبق شرایط امیرالمؤمنین علیهالسلام ده نفر را انتخاب کنند ، شرایط اینچنین بود : عاقل ، فصیح ، ثقه ، فهیم ، شجاع ، عارف باللّه ، عالم به دین ، آگاه به نفع و ضرر ، تیز رأى ، تا پس از انتخاب از یمن به مدینه روند و محضر مقدس مولاى عاشقان را جهت دستور گرفتن براى اوضاع یمن درک کنند . انتخابات شروع شد ، از میان تمام مردم صد نفر واجد شرایط انتخاب شدند ، از صد نفر هفتاد نفر ، از هفتاد نفر سى نفر ، از سى نفر ده نفر که در میان آن ده نفر یکى از چهرههاى شاخص عبدالرحمن بن ملجم مرادى بود ! و او هم به عنوان سخنگوى هیئت ده نفره شناخته شد ، از یمن حرکت کردند و در مدینه به حضور پیشواى پرهیزکاران رسیدند و بر او به خلافت و حکومت سلام کرده و تهنیت گفتند . حضرت جواب آنان را داد و به همه خوشآمد گفت ، آن گاه پسر مرادى از جاى برخاست و به عنوان سخنگوى هیئت چنین گفت : سلام بر تو اى امام عدالت پیشه و چهره نورانى کامل و شیر بیشه شجاعت و سخاوت ! و اى قهرمان نیرومند و اى سوار دریادل و اى کسى که خداوند بزرگ او را بر تمام مردم برترى داده ! درود خدا بر تو و آل بزرگوارت ، به صدق و حقیقت شهادت مىدهم که تو پیشواى تمام مؤمنانى و تو جانشین پیامبرى و خلیفه پس از اویى و وارث علم رسول اسلامى ، خدا لعنت کند کسى که حق تو را انکار کند و مقامت را منکر باشد ، چه نیکوست که امروز امیر مردم و پایه حیات و زندگى هستى ، عدلت در میان مردم چون خورشید مىدرخشد و فضل و عنایتت چون باران پى در پى بر مردم مىبارد ، ابر رحمت و رأفتت بر سر مردم سایه افکنده ، حبیب بن منتجب ما را به سوى تو فرستاده و ما از این آمدن سخت خوشحالیم و امید است در این دیدار براى ما و تو مبارک باشد . امیرالمؤمنین علیهالسلام پس از شنیدن این سخنرانى و بیانات جالب و فصیح ، دو چشم بر پسر مرادى دوخت ، آن گاه نظرى به هیئت انداخت ، سپس به آنان خیلى نزدیک شد و نامه فرماندار خود را از آنان گرفت و باز کرد و خواند و خوشحال شد ، آن گاه امر کرد به هریک از آن ده نفر یک حله یمانى و رداى عدنى عنایت شود و دستور داد آن ده نفر را با کمال محبت پذیرایى کنند ، وقتى هیئت از نزد امام برخاست ابن ملجم بلافاصله سه خط شعر عالى در مدح حضرت سرود که مضمونش این است : تو بزرگوار و پاکیزه و صاحب بخششى و فرزند شیران نر در مرحله عالى و بلند شجاعتى ، اى وصى محمد ! خداوند تو را به واقعیتهاى مختص فرموده و فضل و مقام تو را در قرآن مجیدش ستوده ، زهرا علیهاالسلامآن بلند مرتبه عالى همت و دختر نبىّ گرامى را خداوند بزرگ جهت همسرى تو قرار داده . سپس گفت : یا على ! آنچه از برنامههاى الهى و اجتماعى از ما مىخواهى بخواه ، تا ببینى که چگونه اطاعت ما از تو باعث خوشحالى تو خواهد شد ، به خدا قسم در بین ما نیست مگر قهرمان پر قوت و با اندیشه زرنگ و رزم جوى پیکارگر ، ما این صفات را از آبا و اجداد خود به ارث برده و به فرزندان شایسته خویش به ارث دادهایم . امام در میان آن هیئت ده نفره از سخنرانى او بسى خشنود شد و کلام او را در تمام زمینهها پسندید ، سپس به او فرمود : نامت چیست ؟ گفت : نامم عبدالرحمن است . فرمود : فرزند کیستى ؟ گفت : پسر ملجم مرادى هستم . حضرت فرمود : تو مرادى هستى ؟ عرض کرد : آرى یا امیرالمؤمنین . امام فرمود : « إِنّا لِلّهِ وَإنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ، وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلاّ بِاللّه الْعَلِیِّ الْعَظیم » . حضرت مرتب چهره او را نگریست و دست روى دست زد و کلمه استرجاع بر زبان جارى کرد ، سپس فرمود : آه تو مرادى هستى ؟ عرضه داشت : آرى !! راستى چه اندازه عجیب است ، فردى از اهل یمن ، اینگونه نسبت به على علیهالسلامداراى معرفت باشد و از این طریق تمام وسایل سعادت و هدایت در اختیارش باشد ، ولى در عاقبت کار نام نجس و کثیفش در دیوان اشقیا آن هم تحت عنوان اشقى الاشقیا ثبت شود و براى او شقاوت ابدى و ننگ همیشگى بماند !!
+نوشته شده در سه شنبه 89/1/17ساعت 12:16 صبحتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( )
|