خواجهاى براى خریدن غلام به بازار رفت ، یکى از غلامان ، بسیار از خود تعریف کرد و گفت : من محاسن زیادى دارم و یکى از آنها این است که نیازهاى خواجه را بدون آنکه بگوید درک مىکنم . خواجه او را خرید و به خانه برد . پس از چند روزى خواجه تشنه شد ، اما هرچه منتظر نشست غلام آبى نیاورد . بر غلام بانگ زد که تشنهام آبى بیاور ، اما او پاسخ نداد و حرکتى نکرد ، تا آن که خواجه از تشنگى برخاست و کوزهاى آب را به چنگ آورد و نوشید ، آن گاه غلام گفت : اى خواجه ! اکنون بر من معلوم شد که تشنهاى زیرا علامت نیاز به چیزى ، حرکت در رفع آن است .
+نوشته شده در دوشنبه 89/1/16ساعت 12:11 صبحتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( )
|