بر سینهی فضلبن یحیی برمکی بیماری ناراحتکنندهای پدید آمده بود، از دوستان خود سؤال کرد:
بهترین طبیب در عراق، شام، خراسان، و شیراز چه کسی است؟ گفتند: جاثلیق که ساکن شیراز است.
فضلبن یحیی با تشریفات مخصوص از او دعوت کرد تا به بغداد بیاید، جاثلیق دعوتش را قبول کرد و به بغداد آمد معالجهی او را شروع کرد و آنچه در مورد این بیماری میدانست به کار بست، اما کوچکترین نتیجهای به دست نیامد.به ناچار روزی به فضلبن یحیی گفت:
من از معالجه شما ناتوانم زیرا هر چه دوای مربوط به این بیماری بود به کار بستم، ولی بیاثر بود ،گمان میکنم که نارضایتی پدرتان از شما، موجب این بیماری است که اگر چنین است رضایت او را جلب کن تا من درد شما را معالجه کنم.
فضلبن یحیی میدانست که پدرش از او رضایت ندارد، به ناچار شبانه برخواست و به خانهی پدر رفت و خود را به قدمهای وی انداخت و از او رضایت خواست و به هر حال از پدر رضایت گرفت و به جاثلیق اعلام کرد، جاثلیق نیز او را با همان داروهای قبلی مداوا نمود، طولی نکشید که او بهبود یافت و راحت شد.
فضل از جاثلیق پرسید: شما از کجا دانستی که پدرم از من ناراضی است و سبب عدم بهبودیام، نارضایتی اوست؟
جاثلیق گفت: وقتی معالجاتم بیاثر شد، دانستم که شما از جایی ضربه خوردهای، چند روزی زندگیات را تحت نظر و بررسی قرار دادم، دیدم همه از شما خشنودند و صدقات و دستگیریات از مستمندان و بیچارگان زیاد است، علّتی بدستم نیامد تا اینکه شنیدم میان شما و پدرت، کدورتی است؛ دانستم که نارضایتی پدر، سبب این درد است و تا جلب رضایت او نشود، معالجه ممکن نیست.
نکته: از این حکایت معلوم میشود که منشأ بعضی از بیماریها، اذیت و آزار دیگران مخصوصاً کسانی که احترام آنها مانند والدین واجب است، میباشد...
+نوشته شده در سه شنبه 88/12/25ساعت 11:6 صبحتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( )
|