مردى در مدینه زندگى مىکرد که کارش دزدى بود، ولى بروز نمىداد. شبها دزدى مىکرد و صبح قیافه ظاهرالصلاحى داشت. نیمه شب، از دیوار خانهاى بالا رفت. چهار اتاق خانه پر از اسباب زندگى بود و زن سى ساله تنهایى هم در آن زندگى مىکرد. با خودش گفت: امشب، سفره ما دو برابر شد. هم خانه را مىبریم و هم صاحبخانه را! در این فکرها بود که یکى از آن برقهاى الهى به او زد و یک لحظه قیامت خود را مرور کرد: کدام شب هم دزدى کردم و هم به ناموس مردم دست دراز کردم؟ در قیامت که فریادرسى نیست، اگر خدا مرا محاکمه کند چه جوابى بدهم؟ با این فکر، از دیوار پایین آمد و گفت: مولاى من! من هر شب به دزدى رفتم و مال مردم را بردم، اما امشب تو فکر مرا بردى! با این حال، خیلى به او سخت گذشت و تا صبح قیافه آن زن در نظرش مجسم مىشد. صبح به مسجد آمد. مردم به پیامبر گفتند: یا رسول اللَّه، خانمى با شما کار دارد. فرمود تا داخل مسجد بیاید. زن گفت: پدر و مادرم مردهاند. خانهاى دارم با چند اتاق پر از اسباب زندگى، اما شوهرم هم مرده است. دیشب شبحى روى دیوار دیدم. نمىدانم خیالاتى شدهام یا کسى مىخواست دزدى کند. لطفاً درد مرا درمان کنید! پیامبر، صلىاللهعلیهوآله، فرمود: مشکلت چیست؟ گفت: امشب مىترسم در آن خانه تنها باشم. اگر کسى زن ندارد، مرا براى او عقد کنید! پیامبر رو به جمعیّت کرد و آن دزد را دید. از او پرسید: زن دارى؟ گفت: نه! فرمود: پول دارى عروسى کنى؟ زن گفت: آقا، پول نمىخواهم. همین طور خوب است. فرمود: آقا، این خانم را مىخواهى؟ آمادهاى او را برایت عقد کنم؟ گفت: هر چه شما بفرمایید! پیامبر عقد را جارى کردند و فرمودند: معطل نشو! دست خانمت را بگیر و برو! با هم به منزل رفتند. دزد نگاهى به اتاقها کرد و در حالى که چشمانش از گریه سرخ شده بود گفت: خانم، آن دزد دیشبى من بودم. براى رضاى خدا از شما گذشتم و خدا اینگونه به من مرحمت فرمود |
ABOUT
MENU
Home
|