ای پر از غوغای غربت از نوا افتاده ای خسته و بی تاب در بستر ز پا افتاده ای آب می گردی و سو سو می زنی مانند شمع آتشی ام خموش و بی صدا افتاده ای زخمهایت را مگر مرحم به غیر از مرگ نیست کای دوای درد عالم بی دوا افتاده ای خیز و برپا و ببین جان کندن روز و شبم مهربان قد کمانِ من چرا افتاده ای گاه پشت در اسیر آتش و میخ و لگد گاه بین کوچه در موج بلا افتاده ای از تمام صورتت از چادرت خون می چکد دیدمت بر خاک،با سیلی ز پا افتاده ای در پِیَم با دست می گشتی و می گفتی حسن ای فروغ چشم تار من کجا افتاده ای
+نوشته شده در شنبه 89/2/18ساعت 12:3 عصرتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( )
|