کفار و مشرکین مکه که از ظهور اسلام و بعثت پیامبر(ص) بسیار ناراحت بودند، پس از اینکه عقل هایشان را روی هم گذاشتند، به این نتیجه رسیدند که دو نفر از باهوش ترین قوم را انتخاب کنند و نزد سران یهود در مدینه بفرستند تا با هم دست به کار شوند و راه حلی برای رویارویی با پیامبر اسلام(ص) پیدا کنند. آنها پس از مشورت، نضربن حارث و عقبه را انتخاب کردند و آنها را به مدینه فرستادند. این دو وقتی به مدینه رسیدند، سراغ سران یهودی را گرفتند و درباره پیامبر(ص) و آیه هایی که بر او نازل می شد با دانشمندان یهودی حرف زدند. یهودی ها جواب دادند: «شما به مکه برگردید و سه چیز را از محمد(ص) بپرسید. اگر به آنها پاسخ داد، مطمئن باشید پیامبر خداست و اگر جوابی نداشت، بدانید دروغگوست و هر تصمیمی که خواستید درباره اش بگیرید». نضربن حارث و عقبه به مکه برگشتند، داستان را تعریف کردند و به مشرکان گفتند سه سوال دانشمندان یهودی این است؛ اول آنکه از محمد(ص) در مورد سرنوشت جوانان آزادی خواه بپرسید که از شهر خود بیرون رفتند و از مردم کناب کشیدند. به او بگویید چه بر سر این جوانان آمد. دوم از او درباره ی سرنوشت مردی بپرسید که در شرق و غرب عالم سفر می کند. محمد(ص) باید بتواند بگوید او چه کسی است و چه می کند. و بعد از او درباره روح بپرسید و پاسخ را بشنوید. کافران شال و کلاه کردند و با این سه سوال نزد پیامبر اکرم(ص) که سوال ها را شنید گفت: «الان جواب سه سوال شما را نمی دانم اما فردا جوابتان را می دهم». می گویند از روزی که مشرکان پیش پیامبر(ص) آمدند و سوال هایشان را گفتند 15 روز گذشت و پیامبر جوابی نداد. 15روز سکوت پیامبر(ص) باعث شد که مشرکان شایعه کنند دیدید پیغمبرتان جوابی نداشت. دیدید پیامبر خدا نبود در این مدت دل خیلی ها لرزید و شک یه شان را گرفت. جبرئیل بر پیامبر(ص) نازل شد و با خودش هم داستان مرد جهانگردی را آورد که قصه اش معمای تاریخ بود (این داستان در آیه 85 سوره اسرا آمده است) و هم پاسخ پرسش اولشان را درباره جوانان حق طلب آورد. جواب سؤالشان درباره روح هم در سوره بقره آمده است. جبرئیل خواند: «ای پیامبر! فکر کردی سرگذشت اصحاب کهف و رقیم از نشانه های شگفت انگیز قدرت ماست؟ آفرینش آسمان و زمان از این قصه هم عجیب تر است و تازه فکر می کنی اگر داستان اصحاب کهف را برای آنها بگویی ایمان می آورند؟» بعد جبرئیل داستان را تعریف کرد: «آنها عده ای جوان حق طلب بودند که به غاری پناه بردند تا دین خود را حفظ کنند. زمانی که نزدیک غار شدند، گفتند خدایا به ما رحم کن و کارمان را سروسامان بده. وسیله رشد و هدایت را برایمان فراهم کن. این جوان ها از دست دقیانوس – پادشاه ستمگر شهرشان – فرار کردند و از شهر بیرون رفتند. نزدیک یک غار که رسیدند که نمی دانستند چه کنند و کجا بروند. خدا دعای آنها را قبول کرد و در همان غار سال های طولانی خوابشان برد. بعد هم خدا دوباره آنها را از خواب بیدار کرد... |
ABOUT
MENU
Home
|