در زمان علامه حلّی، یکی از مخالفان مکتب اهل بیت، کتابی در ردّ مذهب شیعه نوشته بود و در مجالس عمومی و خصوصی خویش از آن بهره میگرفت و افراد زیادی را نسبت به طریقة شیعه، بدبین و گمراه مینمود. از طرفی، کتاب را در اختیار کسی نمیگذاشت، تا مبادا به دست دانشمندان شیعه بیفتد و جوابی بر آن بنویسند و یا ایرادی وارد کنند. علامه حلّی، با آن عظمت قدر و جلال علمی، به دنبال راهی برای به دست آوردن آن کتاب، به گونهای ناشناس به مجلس درس آن مخالف میرود و برای حفظ ظاهر، خود را شاگرد او معرفی میکند و بعد از مدتی، علاقه و رابطه استاد و شاگردی را بهانه میکند و تقاضای دریافت آن کتاب را مینماید. آن شخص، در یک حالت عاطفی قرار میگیرد و چون نمیتواند دست رد بر سینه شاگرد ممتاز خود بزند، لاجرم میگوید: «من نذر کردهام که کتاب را جز یک شب به کسی واگذار نکنم.» علامه به ناچار میپذیرد و همان یک شب را غنیمت میشمرد و از همان آغاز شب، با یک دنیا شعف و خرسندی به رونویسی آن کتاب قطور میپردازد!! نظر او این بود که ابتدا هر قدر میتواند، از آن کتاب یادداشت کند و سپس در فرصتی مناسب به پاسخش اقدام نماید. اما همین که شب به نیمه رسید، چشمهای علامه سنگین میشود و او را خواب فرا میگیرد. در همین هنگام ناگاه میهمان جلیلالقدری داخل اتاق او میشود و با او هم سخن میگردد و پس از صحبتهایی میفرماید: «علامه، بسیار خسته شدهای، اکنون تو بخواب و نوشتن را به من واگذار.» علامه حلی، بیچون و چرا اطاعت میکند و به خواب عمیقی فرو میرود. وقتی از خواب بر میخیزد، از میهمان نورانیاش اثری نمیبیند و چون سراغ نوشتههایش میرود، کتاب را میبیند که به صورت تمام و کمال نوشته شده است و در پایان آن نقشی را به عنوان امضاء، چنین مشاهده میکند: «کتبه الحجة» یعنی، حجت خدا آن را نگاشت.
بر سینهی فضلبن یحیی برمکی بیماری ناراحتکنندهای پدید آمده بود، از دوستان خود سؤال کرد:
بهترین طبیب در عراق، شام، خراسان، و شیراز چه کسی است؟ گفتند: جاثلیق که ساکن شیراز است. فضلبن یحیی با تشریفات مخصوص از او دعوت کرد تا به بغداد بیاید، جاثلیق دعوتش را قبول کرد و به بغداد آمد معالجهی او را شروع کرد و آنچه در مورد این بیماری میدانست به کار بست، اما کوچکترین نتیجهای به دست نیامد.به ناچار روزی به فضلبن یحیی گفت: من از معالجه شما ناتوانم زیرا هر چه دوای مربوط به این بیماری بود به کار بستم، ولی بیاثر بود ،گمان میکنم که نارضایتی پدرتان از شما، موجب این بیماری است که اگر چنین است رضایت او را جلب کن تا من درد شما را معالجه کنم. فضلبن یحیی میدانست که پدرش از او رضایت ندارد، به ناچار شبانه برخواست و به خانهی پدر رفت و خود را به قدمهای وی انداخت و از او رضایت خواست و به هر حال از پدر رضایت گرفت و به جاثلیق اعلام کرد، جاثلیق نیز او را با همان داروهای قبلی مداوا نمود، طولی نکشید که او بهبود یافت و راحت شد. فضل از جاثلیق پرسید: شما از کجا دانستی که پدرم از من ناراضی است و سبب عدم بهبودیام، نارضایتی اوست؟ جاثلیق گفت: وقتی معالجاتم بیاثر شد، دانستم که شما از جایی ضربه خوردهای، چند روزی زندگیات را تحت نظر و بررسی قرار دادم، دیدم همه از شما خشنودند و صدقات و دستگیریات از مستمندان و بیچارگان زیاد است، علّتی بدستم نیامد تا اینکه شنیدم میان شما و پدرت، کدورتی است؛ دانستم که نارضایتی پدر، سبب این درد است و تا جلب رضایت او نشود، معالجه ممکن نیست. نکته: از این حکایت معلوم میشود که منشأ بعضی از بیماریها، اذیت و آزار دیگران مخصوصاً کسانی که احترام آنها مانند والدین واجب است، میباشد...
حضرت امام صادق علیه السلام فرمود: مردى مسیحی در مسیری با امیرالمؤ منین علیه السلام همراه گردید در حالیکه ایشان را نمى شناخت . پرسید کجا مى روى ؟ حضرت فرمود: به کوفه ، هنگامیکه بر سر دو راهى رسیدند مسیحى خواست از راه دیگر برود حضرت مقدارى او را همراهى نمود، مسیحى عرض کرد شما که خیال کوفه داشتید براى چه از این راه می آئید ؟ مگر نمى دانید راه کوفه از این طرف نیست ؟ فرمود: مى دانم ولى دستور پیغمبر ما است که نیکو رفاقت و مصاحبت کردن ، به اینست که رفیق خود را مقدارى همراهى و مشایعت کنند. من از این جهت با تو آمدم . مرد مسیحى گفت : کسانیکه پیروى این دین را نموده اند شیفته ى اخلاق نیک اسلام شده اند من شما را گواه مى گیرم که به اسلام وارد شدم . از همانجا آن مرد به همراهى على علیه السلام به کوفه آمد در کوفه ایشان را شناخت و مراسم اجراء شهادت اسلام را بجا آورد. |
ABOUT
MENU
Home
|