سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در انتظار ظهور

عـلـى بـن بـابویه آن مرد بزرگ الهى , در پنجاه سالگى , هنوز صاحب فرزندى نشده بود.

او که عشق و علاقه ی وافرى به اهل بیت و ائمه اطهار (ع ) داشت , طى نامه اى به یکى از نایبان خاص امام زمان (ع ) از او خواست که از محضر حضرت بقیة اللّه بخواهد براى او دعا کند تا خداوند فرزندى صالح و فقیه به او عـنـایـت فـرمـایـد .
تقاضاى آن مردعارف و خداشناس به محضر امام (ع ) رسید.
آن حضرت در جـواب فرمود: او از همسر خود صاحب فرزند نخواهد شد, اما به زودى همسرى نصیب وى خواهد گردید که از وى داراى دو پسر فقیه خواهد گشت .
مطابق وعده ی حضرت امام زمان (ع ) , دوران بى فرزندى سپرى شد و خداوند به او سه فرزند پسر داد کـه دو پـسـرش بـه نـام هـاى محمد وحسین به برکت هوش و حافظه ی فوق العاده شان به بالاترین مراتب فقاهت رسیدند .
مـحـمـد مـعروف به شیخ صدوق در همان دوران طفولیت صاحب نبوغ و هوش سرشارى بود و اساتید خود را به شگفتى وا مى داشت .

 


+نوشته شده در پنج شنبه 89/1/12ساعت 10:3 عصرتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( ) |



مـلا محمد تقى مجلسى از علماى بزرگ اسلام است .
وى در تربیت فرزندش اهتمام فراوان داشت و نـسـبـت به حرام و حلال , دقت فراوان نشان مى داد تا مبادا گوشت و پوست فرزندش با مال حرام رشد کند.
مـحمد باقر , فرزند ملا محمد تقى , کمى بازیگوش بود .
شبى پدر براى نماز و عبادت به مسجد جامع اصـفـهـان رفـت .
آن کـودک نـیـز همراه پدر بود.
محمد باقر در حیاط مسجد ماند و به بازیگوشى پرداخت .
وى مشک پر از آبى را که در گوشه حیاط مسجد قرار داشت با سوزن سوراخ ‌کرد و آب آن را بـه زمـین ریخت .
با تمام شدن نماز , وقتى پدر از مسجد بیرون آمد , با دیدن این صحنه , ناراحت شد.
دست فرزند را گرفت و به سوى منزل رهسپار شد.
رو به همسرش کرد و گفت : مى دانید که مـن در تربیت فرزندم دقت بسیار داشته ام .
امروز عملى از او دیدم که مرابه فکر وا داشت .
با این که در مورد غذایش دقت کرده ام که از راه حلال به دست بیاید , نمى دانم به چه دلیل دست به این عمل زشت زده است .
حال بگو چه کرده اى که فرزندمان چنین کارى را مرتکب شده است .
زن کمى فکر کرد و عاقبت گفت : راستش هنگامى که محمد باقر را در رحم داشتم , یک بار وقتى به خانه  همسایه رفتم , درخت انارى که در خانه شان بود , توجه مرا جلب کرد.
سوزنى را در یکى از انارها فرو بردم و مقدارى از آب آن را چشیدم .
ملا محمد تقى مجلسى با شنیدن سخن همسرش آهى کشید و به رازمطلب پى برد.


 نکته :

اگر در روایات اسلامى تاکید شده که خوردن غذاى حرام ولو اندک در نطفه تاثیر سوء دارد به همین جهت است .
لذا بزرگان علم تربیت گفته اند: تربیت قبل از تولد شروع مى شود.

 


+نوشته شده در پنج شنبه 89/1/12ساعت 9:55 عصرتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( ) |



سـال هـا از بعثت پیامبر اکرم (ص ) گذشته بود.
هنوز افکار دوران جاهلیت و تبعیض بین فرزندان وجـود داشت .
مردى عرب , آن روزبراى انجام دادن کارى دست دو فرزندش را گرفت و شرفیاب محضررسول اکرم (ص ) شد.
هنگامى که نشسته بود , یکى از فرزندان خود را در آغوش گرفت , به او محبت کرد و او را بوسید و به فرزند دیگرش توجهى نکرد.
پیغمبر که این صحنه را دید ، فرمود: چرا با فرزندان خود .به طور عادلانه رفتار نمى کنى ؟ آن مرد عرب جوابى جز سکوت نداشت .
سرش را پایین انداخت وعرق شرم بر پیشانى اش نشست .
او در آن روز دریـافت که کارش اشتباه بوده است و فهمید که در توجه و نگاه کردن نیز نباید بین فرزندان فرقى گذاشت


+نوشته شده در پنج شنبه 89/1/12ساعت 9:54 عصرتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( ) |



روزى عده اى از کودکان در کوچه مشغول بازى بودند.
پیامبر (ص) در حین عبور , چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسیار بزرگ پدران و مسؤولیت سنگین آنها را در رشد کودک به همراهانشان گوشزدکند.
فرمود : واى بر فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان .
اطـرافـیـان پیامبر با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند.
لحظه اى فکر کردند شاید منظور پیامبر , فرزندان مشرکان است که در تربیت فرزندانشان کوتاهى مى کنند.
عرض کردند : یا رسول اللّه , آیا منظورتان مشرکین است ؟ پیامبر فرمود : نـه , بلکه پدران مسلمانى را مى گویم که چیزى از فرایض دینى را به فرزندان خود نمى آموزند و اگـر فـرزنـدانشان پاره اى از مسائل دینى را فرا گیرند , پدران آنها , ایشان را از اداى این وظیفه باز مى دارند.
اطرافیان پیامبر با شنیدن این سخن , تعجب کردند که آیا چنین پدران بى مسؤولیتى نیز هستند.
پـیامبر که تعجب آنها را از چهره شان خوانده بود ادامه داد: تنها به این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزى را به دست آورند .... آنگاه فرمود: من از این قبیل پدران بیزار و آنان نیز از من بیزارند.

نکته

  در عـصـر حاضر , دلیل دور بودن و ناآگاهى قشر عظیمى از کودکان و نوجوانان از مسائل مذهبى , بى توجهى والدینشان به این مساله مهم است .

 

 


+نوشته شده در پنج شنبه 89/1/12ساعت 9:53 عصرتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( ) |



گروهى از کودکان مشغول بازى بودند.
ناگهان با دیدن پیامبر
(ص) 
که به مسجد مى رفت , دست از بـازى کـشـیـدنـد و بـه سـوى حـضـرت دویدند و اطرافش را گرفتند.
آنها دیده بودند پیامبر اکـرم (ص )
,
امام حسن (ع ) و امام حسین (ع ) را به دوش خود مى گیرد و با آنها بازى مى کند.
به این امید , هر یک دامن پیامبر را گرفته , مى گفتند: شتر من باش ! پـیامبر مى خواست هر چه زودتر خود را براى نماز جماعت به مسجد برساند , اما دوست نداشت دل پـاک کـودکـان را بـرنـجاند.
بلال درجستجوى پیامبر از مسجد بیرون آمد , وقتى جریان را فهمید خـواسـت بـچه ها را تنبیه کند تا پیامبر را رها کنند.
آن حضرت وقتى متوجه منظوربلال شد, به او فرمود: تنگ شدن وقت نماز براى من ازاین که بخواهم بچه ها را برنجانم بهتر است .
پیامبر از بلال خواست برود و از منزل چیزى براى کودکان بیاورد.
بلال رفت و با هشت دانه گردو بـرگـشـت .
پـیـامـبـر(ص ) گـردوهـا را بین بچه ها تقسیم کرد و آنها راضى و خوشحال به بازى خودشان مشغول شدند.


نکته

 توجه به نیاز و خواسته هاى کودک از اصول اولیه تربیت است .
آسان ترین و پسندیده ترین راه , راضـى کـردن کودکان و همان روش متواضعانه ی پیامبر است که علاوه بر تامین نیاز کودک , به آنها نوعى شخصیت نیز مى بخشد.


+نوشته شده در پنج شنبه 89/1/12ساعت 9:51 عصرتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( ) |



در زمان علامه حلّی، یکی از مخالفان مکتب اهل بیت، کتابی در ردّ مذهب شیعه نوشته بود و در مجالس عمومی و خصوصی خویش از آن بهره می‌گرفت و افراد زیادی را نسبت به طریقة شیعه، بدبین و گمراه می‌نمود. از طرفی، کتاب را در اختیار کسی نمی‌گذاشت، تا مبادا به دست دانشمندان شیعه بیفتد و جوابی بر آن بنویسند و یا ایرادی وارد کنند.

علامه حلّی، با آن عظمت قدر و جلال علمی، به دنبال راهی برای به دست آوردن آن کتاب، به گونه‌ای ناشناس به مجلس درس آن مخالف می‌رود و برای حفظ ظاهر، خود را شاگرد او معرفی می‌کند و بعد از مدتی، علاقه و رابطه استاد و شاگردی را بهانه می‌کند و تقاضای دریافت آن کتاب را می‌نماید.

آن شخص، در یک حالت عاطفی قرار می‌گیرد و چون نمی‌تواند دست رد بر سینه شاگرد ممتاز خود بزند، لاجرم می‌گوید: «من نذر کرده‌ام که کتاب را جز یک شب به کسی واگذار نکنم.»

علامه به ناچار می‌پذیرد و همان یک شب را غنیمت می‌شمرد و از همان آغاز شب، با یک دنیا شعف و خرسندی به رونویسی آن کتاب قطور می‌پردازد!!

نظر او این بود که ابتدا هر قدر می‌تواند، از آن کتاب یادداشت کند و سپس در فرصتی مناسب به پاسخش اقدام نماید.

اما همین که شب به نیمه رسید، چشم‌های علامه سنگین می‌شود و او را خواب فرا می‌گیرد. در همین هنگام ناگاه میهمان جلیل‌القدری داخل اتاق او می‌شود و با او هم سخن می‌گردد و پس از صحبت‌هایی می‌فرماید:

«علامه، بسیار خسته شده‌ای، اکنون تو بخواب و نوشتن را به من واگذار.»

علامه حلی، بی‌چون و چرا اطاعت می‌کند و به خواب عمیقی فرو می‌رود. وقتی از خواب بر می‌خیزد، از میهمان نورانی‌اش اثری نمی‌بیند و چون سراغ نوشته‌هایش می‌رود،‌ کتاب را می‌بیند که به صورت تمام و کمال نوشته شده است و در پایان آن نقشی را به عنوان امضاء، چنین مشاهده می‌کند:

«کتبه الحجة» یعنی، حجت خدا آن را نگاشت.


+نوشته شده در جمعه 88/12/28ساعت 1:30 صبحتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( ) |



بر سینه‌ی فضل‌بن یحیی برمکی بیماری ناراحت‌کننده‌ای پدید آمده بود، از دوستان خود سؤال کرد:

 بیماری‌

بهترین طبیب در عراق، شام، خراسان، و شیراز چه کسی است؟ گفتند: جاثلیق که ساکن شیراز است.

فضل‌بن یحیی با تشریفات مخصوص از او دعوت کرد تا به بغداد بیاید، جاثلیق دعوتش را قبول کرد و به بغداد آمد معالجه‌ی او را شروع کرد و آنچه در مورد این بیماری می‌دانست به کار بست، اما کوچکترین نتیجه‌ای به دست نیامد.به ناچار روزی به فضل‌بن یحیی گفت:

من از معالجه شما ناتوانم زیرا هر چه دوای مربوط به این بیماری بود به کار بستم، ولی بی‌اثر بود ،گمان می‌کنم که نارضایتی پدرتان از شما، موجب این بیماری است که اگر چنین است رضایت او را جلب کن تا من درد شما را معالجه کنم.

فضل‌بن یحیی می‌دانست که پدرش از او رضایت ندارد، به ناچار شبانه برخواست و به خانه‌ی پدر رفت و خود را به قدم‌های وی انداخت و از او رضایت خواست و به هر حال از پدر رضایت گرفت و به جاثلیق اعلام کرد، جاثلیق نیز او را با همان دارو‌های قبلی مداوا نمود، طولی نکشید که او بهبود یافت و راحت شد.

فضل از جاثلیق پرسید: شما از کجا دانستی که پدرم از من ناراضی است و سبب عدم بهبودی‌ام، نارضایتی اوست؟

جاثلیق گفت: وقتی معالجاتم بی‌اثر شد، دانستم که شما از جایی ضربه خورده‌ای، چند روزی زندگی‌ات را تحت نظر و بررسی قرار دادم، دیدم همه از شما خشنودند و صدقات و دستگیری‌ات از مستمندان و بیچارگان زیاد است، علّتی بدستم نیامد تا این‌که شنیدم میان شما و پدرت، کدورتی است؛ دانستم که نارضایتی پدر، سبب این درد است و تا جلب رضایت او نشود، معالجه ممکن نیست.

نکته: از این حکایت معلوم می‌شود که منشأ بعضی از بیماری‌ها، اذیت و آزار دیگران مخصوصاً کسانی که احترام آنها مانند والدین واجب است، می‌باشد...


+نوشته شده در سه شنبه 88/12/25ساعت 11:6 صبحتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( ) |



حضرت امام صادق علیه السلام فرمود: مردى مسیحی در مسیری  با امیرالمؤ منین علیه السلام همراه گردید در حالیکه ایشان را نمى شناخت . پرسید کجا مى روى ؟ حضرت فرمود: به کوفه ، هنگامیکه بر سر دو راهى رسیدند مسیحى خواست از راه دیگر برود حضرت مقدارى او را همراهى نمود، مسیحى عرض ‍ کرد شما که خیال کوفه داشتید براى چه از این راه می آئید ؟ مگر نمى دانید راه کوفه از این طرف نیست ؟ فرمود: مى دانم ولى دستور پیغمبر ما است که نیکو رفاقت و مصاحبت کردن ، به اینست که رفیق خود را مقدارى همراهى و مشایعت کنند. من از این جهت با تو آمدم . مرد مسیحى گفت : کسانیکه پیروى این دین را نموده اند شیفته ى اخلاق نیک اسلام شده اند من شما را گواه مى گیرم که به اسلام وارد شدم .

از همانجا آن مرد به همراهى على علیه السلام به کوفه آمد در کوفه ایشان را شناخت و مراسم اجراء شهادت اسلام را بجا آورد.


+نوشته شده در سه شنبه 88/12/25ساعت 10:59 صبحتوسط سیدمحمدرضا سبحانی نیا | نظرات ( ) |



<      1   2